سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی جز نیک بخت، دانش را دوست ندارد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 89 دی 8 , ساعت 1:17 عصر

 

 

باسمه تعالی

 عنوان: زمان معاویه

موضوع: قتل و کشتار و شکنجه علیه شیعیان 

حسن عباسی

در این مقاله با نگاهی تفصیلی به جریانات تاریخی، به بررسی سیاست قتل، کشتار و شکنج? مخالفین حکومت اموی به خصوص شیعیان خواهیم پرداخت.

1)عبادة بن صامت

ابن عساکر و ذهبی، دو مورخ بزرگ نقل می­کنند: روزی عباده بن صامت از خیابان­های شهر دمشق می­گذشت. در اثناء عبور مشاهده کرد، چند شتر که بصورت کاروانی در آمده­اند شراب بار دارند، پرسید: اینها چیست، آیا روغن زیتون است؟

گفتند: نه شراب است، و برای معاویه که خریدار آن است، می برند! عباده بی درنگ تیغی از میان بازار بدست آورده، و تمام مشک­های شراب را درید.

ابوهریره، در این هنگام، در شام بسر می­بردو. او که در دوران رسول(صلّی الله علیه و آله) عددی به حساب نمی­آمد، پس از پیامبر در طول زمان به کمک دستگاه خلافت، سخت محترم شده بود! معاویه به نزد ابوهریره روانه داشت و گفت: چرا از کارهای برادرت عباده جلوگیری نمی­کنی؟ او صبح­ها به بازار رفته و داد و ستد اهل ذمه را محدود می­کند و شب­ها نیز در مسجد می­نشیند و هیچ کار ندارد جز اینکه آبرو و حیثیت­ها را لکه­دار کند!

ابوهریره بخواست معاویه، از خانه خارج شده و به نزد عباده رفت. هنگامی که او را ملاقات نمود گفت: ای عباده! تو را با معاویه چکار؟ او را به حال خود واگذار و مزاحم کارهایش نشو!

عباده گفت: ابوهریره! تو آنگاه که ما با رسول خدا پیمان بستیم که به فرمانش گوش فرا دهیم و تا قدرت داریم امر به معروف و نهی از منکر کنیم و در راه خدا از سرزنش­ها نهراسیم، همراه ما نبودی.

ابوهریره در جواب جز سکوت چاره­ای نداشت. معاویه ناگزیر نامه­ای به عثمان نوشت که عباده شهر شام و اهل آن را خراب و فاسد کرده است! یا تو او را به نزر خویش بخوان، و یا من شام را در اختیار او می­گذارم!؟ عثمان به او نوشت: عباده را از شهر اخراج کن که به خانه­اش در مدینه باز گردد.

تاریخ نویسان می­گویند: آنگاه که عباده به مدینه آمد، به نزد عثمان رفت. عثمان به او گفت: ما را با تو چکار؟ چرا اینگونه در کارهای ما دخالت می­کنی؟

عباده همانجا، در میان مردم، از جای برخاسته گفت: از رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) شنیدم که فرمود: « پس از من مردانی بر شما حکومت می­نمایند که با عمل خود شما را با منکرات و آلودگی­ها آشنا و عادت می­دهند، و در مقابل نسبت به خوبی­هایی که بدان انس دارید خرده می­گیرند! پس از عصیان­گران اطاعت و پیروی شایسته نیست.[1]

2)ابوذر

در زمان عثمان ابوذر احساس کرد که اموال عمومی مسلمانان، در خطر افتاده و حکومت اسلامی، به تعبیر ابوسفیان، به کومت جاهلی تبدیل شده بود.

ناگزیر سخنان ابوذر در مخالفت با کارهای خلیفه، به دستگاه خلافت اموی برخورد کرد و گفتگوهای تندی میان ابوذر و عثمان در گرفت. عثمان می­دید که با ابوذر، مجاهد راستین و خدا ترس اسلام، نمی­توان کنار آمد. بدین سبب عثمان فرمان داد که به شام برود، که آنجا مرز بود، و مسلمانان با رومیان درگیر. شاید ابوذر در این جنگ­ها وارد می­شد و دستگاه خلافت از دست او می­آسود!

در شام معاویه حکومت می­کرد. ناچار ابوذر در آنجا هم، از امر به معروف و نهی از منکر، دست بر نمی­داشت.

معاویه که رکن بزرگی از ارکان جاهلیت بود با ابوذر درگیر شد. ابوذر کارهای معاویه را که رنگ اسلام نداشت و جز خود کامگی و کفر، تفسیری برایش نبود، به رخ او می­کشید و از آن نهی می­کرد!

روزی معاویه سیصد دینار برای وی فرستاد. ابوذر به فرستاده­اش گفت: این پول ها اگر همان حقوق سالیانه من از بیت المال است که سال گذشته از آن محرومم داشتید! قبول خواهم نمود، اما اگر صله و هدیه است، مرا بدان نیازی نیست.

آن هنگام که معاویه ساختمان قصر خویش را آغاز کرد، فریاد ابوذر برخاست. او به معاویه رو کرد و گفت: اگر این کاخ را از اموال عمومی، مال خدا، بنیاد می­کنی، بطور قطع خیانت کرده ای، زیرا اینگونه اموال بایستی در راه بهبود وضع اسلام و مسلمانان صرف شود، و خاص هیچ شخصی نیست. اما اگر از اموال خودت می باشد، که به اسراف و زیاده روی دست زده ای، مگر یک تن چقدر وسائل زندگی و مسکن لازم دارد؟

مردم به گرد این پیرمرد دلسوز برای خدا و خلق، فراهم می آمدند تا بیشتر از او سود ببرند. اما مگر دستگاه طاغوتی چون معاویه بدین کار رضا می داد. فریاد منادی بر می خاست: ای مردم! هیچ کس با ابوذر همنشین و همدم نشود. چرا که او از معود اسلام شناختگان راستینی بود که در آن سرزمین وجود داشتند و اسلام با جاهلیت هرگز نمی ساخت و جاهلیت نیز با اسلام!

معاویه بعد از مدتی دریافت که ابوذر گفتارش را با عمل خویش به ثبوت و امضا می رساند. اینجا بود که معاویه را ترس فرا گرفت. معاویه ناگزیر به پیشوای خود! پناه برد. او به عثمان نوشت: اگر تو را با شام و اهل آن کاری هست، ابوذر را از اینجا احضار کن که سینه های مردم را از کینه انباشته می کند.

به گفته بلاذری، عثمان در جواب معاویه نوشت: ابوذر را بر مرکبی سخت خشن و ناهموار سوار کرده به مدینه بازگردان! پیرمرد به اجبار بر شتری بس خشن سوار گردید. شبانه روز بدون هیچ گونه استراحتی به سوی مدینه حرکت داده شد. راهی دراز و خسته کننده بود، وبیابان خشک و ریگزار و مأموران بی رحم و خالی از عواطف انسانی.

یعقوبی تفصیل بیشتری می دهد: فرمان خشونت بار عثمان با این مرد خدا اجرا شد، در نتیجه هنگامی که به مدینه رسید، گوشت پاهایش ریخته بود.

ابوذر تا به مدینه پا گذاشت، فریادش برخاست و دیگر بار به جنگ جاهلیت عثمانی رفت. او می گفت: فرزندان آزاد شدگان فتح مکه (طلقا) را به بالا می کشند و قرب و منزلت و مقام می ف بخشند!!

سزای این مرد خدا، این بود که به «ربذه» تبعید گردد. بیابانی سخت خشک و بی­آب و علف، آنجا که ابوذر پیش از اسلام در آن بسر برده و به شدت از آن متنفر بود. او پس از این، تمام دوران زندگی اش را در ربذه به سر برد تا از گرسنگی و بیماری جان سپرد.[2]

3)قاریان کوفی

درگیری‌های معاویه منحصراً با مردانی چون ابوذر و عباده نبود. معاویه، این مر خدانشناس که بازمانده جاهلیت با تمام خصوصیات و ویژگی های آن بود، با هر کس که اندکی از واقعیات اسلام را دریافته بود، ناگزیر درگیر می شد و اختلاف پیدا می کرد. از این رو وی با قاریان کوفه[3] که به شام تبعید شده بودند، نیز نزاع و اختلاف سخت و درگیری شدید پیدا کرد.

معاویه با زرنگی خاصی که داشت، لازم دید که نخست مقدم قاریان تبعیدی را گرامی بدارد. اما وضع همیشه نمی توانست به همین شکل باشد. سرانجام روزی آنچه می بایست اتفاق بیافتد به وقوع پیوست و گفتگوی تندی میان معاویه و اشتر جریان یافت و آن دو سخت با یکدیگر رویارو شدند. ناگزیر اشتر را به بند کشیدند و به محبس در انداختند! دوران حبس مالک اشتر بطول انجامید. اما پس از آزادی، اوضاع شکل دیگری به خود گرفت. زیرا اشتر و یارانش که اینک از اطراف معاویه دور گشته بودند، با مردم کوچه و بازار دمشق همنشینی می کردند. داستان را به عثمان نوشت و در نامه یادآور شد که تو مردمی را نزد من فرستاده ای که شهر خودشان را فاسد کرده و در آن غوغا بپا ساخته اند! من از این خطر ایمن نیستم که اطرافیان من و اهل شهر دمشق را نیز به فساد بکشند و مطالبی بدیشان بیاموزند که تاکنون نمی دانسته اند، آنوقت شاهیان هم چون اهل کوفه فاسد شده سلامت و اعتدال فکری! خویش را از دست بدهند!؟

عثمان چاره ای اندیشید. اشتر و یارانش بایستی به شهری دور و غیر حساس بروند که نتوانند چندان اثری ببخشند. از این رو، دستور داد که معاویه آن ها را به شهر حمص روانه کند و این عمل انجام شد.

معاویه چنانکه دیدیم از ماندن صحابه و یاران راستین رسول (صلّی الله علیه و آله)، افرادی چون ابوذر و عباده در شام ناراحت بود و همچنین نمی خواست تابعین و قاریان قرآن و نیکان و اهل پرهیز در این شهر اقامت کنند. او می ترسید که اینان حقایقی از اسلام را که از مردم پنهان مانده بود، برایشان بازگو کنند و احکام خدا را به مردم بشناسانند. آن وقت دیگر معاویه نتواند چون گذشته همانند جباران روزگار زندگانی خودکامه خویش را ادامه دهد.[4]

4)مالک اشتر

مسعودی در « مروج» در مورد مالک اشتر نوشته است:

« علی، اشتر را والی مصر نمود و او را با لشکری فرستاد؛ پس چون خبر آن به معاویه رسید با دهقانی که در عریش بود دسیسه نمود و او را تطمیع کرد و گفت: مالیات تو را بیست سال نمی گیرم پس چاره ای کن و سمی در غذای اشتر بریز. و چون اشتر به عریش رسید دهقان از او پرسید: کدام غذا و نوشیدنی را بیشتر دوست دارد؟ گفته شد: عسل؛ پس عسلی به او هدیه داد و گفت: این عسل فلان و فلان است و آن را برای اشتر توصیف نمود و اشتر روزه بود پس شربتی از آن نوشید و هنوز در شکمش قرار نگرفته بود که تلف شد، و همراهان اشتر بر دهقان و هر که با او بود حمله بردند.»

آری، مالک اشتر از افراد شایسته ای بود که بی گناه، معاویه او را کشت.[5]

5)جنگ جمل

بعد از مرگ عثمان، هنگامی که بیعت عمومی با امیر المؤمنین انجام شد، معاویه از کوتاهی هایش درباره عثمان سخت پشیمان شد، زیرا شاهد خلافت را کاملاً از دسترس خویش بدور می دید. لذا برنامه تازه ای اندیشید و حیله ای نو طرح کرد. و به طلحه و زبیر پنهانی نامه نوشت و کوشید که آرزوی خلافت چون بذری در دلهایشان بکارد!

این دو هواپرست بودند و پول دوست. شیرینی ثروت و مکنت را در ایام خلافت عثمان چشیده بودند. لذا به زودی طرح سیاه کارانه معاویه را پذیرفتند. نقشه معاویه این بود که آنها را که در آن روزگار مردمانی صاحب نفوذ و اعتبار به شمار می آمدند به جنگ با امام وادار نماید. البته خونخواهی عثمان، خلیفه مظلوم! نیز برای آنها بهانه­ی خوبی بود. طلحه و زبیر مغلوب حیله معاویه شده، جنگ خون بار جمل را بر پا ساختند که در اوان شروع جنگ طلحه کشته شد و زبیر نیز که کناره کرده بود به دست مردی تمیمی، نا جوانمردانه، به قتل رسید. بدین وسیله، دو تن از نیرومند ترین رقبای معاویه برای خلافت از میدان خارج شدند. آری از هر جبهه کسی کشته می شد، معاویه قدمی تازه به سوی کرسی خلافت بر می­داشت.[6]

6)غارتگران شامی

معاویه چند بار لشگری به گوشه و کنار سرزمین های تحت حکومت امام می فرستاد تا « بکشند! بسوزانند! غارت کنند! اسیر بگیرند و بالاخره آبادانی­ها را خراب نمایند!»

افراد زیر کسانی بودند که به این مأموریت های جنایت بارانه گسیل شدند و فرمان معاویه را اجرا ساختند:

الف) نعمان بن بشیر

او همان کسی است که پیراهن خون آلود عثمان را از مدینه به شام آورد و معاویه چنانکه دیدیم آن را در کنار منبر دمشق بر پا داشت تا مردم ساده لوح شام را بر ضد امام امیر المؤمنین (ع) تهییج و بسیج کند.

معاویه نعمان را در سال 39 هجری با هزار مرد به « عین التمر» فرستاد. در این شهر پادگانی مسلح از سربازان امام وجود داشت که شمار آنان به صد تن بالغ می شدند. نعمان حمله ای سخت به ایشان کرد. اما مدافعان شجاع و دلیر شهر غلاف های شمشیر شان را شکسته، سخت در مقابل غارتگران شامی به جنگ و دفاع پرداختند. در اثنای درگیری، پنجاه نفر از سرزمین های اطراف به طرف آنها برای کمک آمدند. افراد جبهه اموی گمان بردند که مددی بزرگ برای دشمن رسیده: لذا فرار را بر قرار ترجیح دادند.

ب) سفیان بن عوف

دومین غارت و چپاول که از ناحیه سپاه شام، در قلمرو علوی انجام شد، به وسیله سفیان بن عوف، رهبری می شد. معاویه در ضمن وصایایی که به وی در هنگام خروج از شام می کرد گفته بود:

« با هر کس که در طول سفر جنگی خود مصادف شدی و با تو همراه و همرأی نبود، یعنی از علاقمندان خاندان اموی به شمار نمی آمد، بی درنگ به قتل برسان! هر قریه و آبادی که در راه از کنار آن عبور کردی، ویران ساز! اموال را غارت نما؛ زیرا غارت اموال از نظر تخریبی بی شباهت به کشتار نیست، حتی در پاره ای از موارد نیز جانگداز تر می باشد.»

طبری و ابن اثیر این غارتگری را چنین تصویر می­کنند:

معاویه سفیان را به سر کردگی یک لشگر شش هزار نفری قرار داده و او را به مأموریت جنگی فرستاد. معاویه در فرمانی برای سفیان چگونگی جنگ و غارت را بدین گونه نشان داد که نخست به آبادی « هیت» خواهی رفت و آنجا را مورد حمله قرار می دهی. سپس حرکت کرده و با رسیدن به دو شهر انبار و مدائن حمله خود را به دو آبادانی مزبور آغاز می کنی!

سفیان حرکت کرد تا به آبادی هیت رسید؛ کسی را در آنجا نیافت که بکشد یا غارت کند. به ناچار از آنجا کوچ کرد تا به شهر انبار رسید. پادگانی کوچک مرکب از صد سرباز جنگی محافظت آن را به عهده داشتند. در جریان جنگ و دفاع، عده زیادی از اینها کشته شدند. سپس شهر به غارت گرفته شد. در نتیجه سفیان با اموال فراوانی به نزد معاویه باز گشت.

داستان این حادثه جانگداز را به اطلاع امام رسانیدند، آن حضرت در یک سخنرانی که بدین مناسبت ایراد نمود، چنین فرمود:

« اگر یک مرد مسلمان و غیور به خاطر این اعمال ضد انسانی و خلاف اسلام از تأسف و اندوه بمیرد، سزاوار است، و مورد سرزنش نخواهد بود.»

ج) عبدالله بن مسعده

او در کودکی در جنگلی که زید بن حارثه با قبیله بنی فزاره کرد، اسیر شد. پیامبر اکرم وی را به دختر گرامیش فاطمه (ع) بخشید. آن حضرت نیز وی را آزاد کرد. عبدالله در ابتدا در شمار هوا خواهان امام امیر المؤمنین (ع) بود. اما پس از مدتی به نزر معاویه به دمشق رفت و چنان تغییر فکر داد که بصورت یکی از سر سخت ترین دشمنان امام در آمد.

معاویه عبدالله بن مسعده را با هزار و هفتصد نفر سرباز به قلمرو امام فرستاد و به او دستور داد که از هر آبادی که گذر می کند، به زور زکات بگیرد و هر کس که از پرداخت آن خودداری کرد، به قتل برساند. عبدالله به دنبال اجرای فرمان معاویه از شهر های مدینه و مکه و سرزمین حجاز عبور کرد.

د) ضحاک بن قیس  

طبری می نویسد: معاویه، ضحاک را با سه هزار سرباز به سوی عراق گسیل نموده و به او فرمان داد که از قسمت سفلای سرزمین « واقصه» گذر کرده تمام اعرابی که در این نواحی سکونت دارند و از امام اطاعت می کنند، مورد غارت قرار دهد؟! ضحاک فرمان معاویه را به گوش جان پذیرفت و به سوی سرزمین « ثعلبیه» رفته و قبایل آنجا را به غارت گرفت. سپس حرکت کرده بسوی کوفه تاخت. در ناحیه « قطقطانه» با عمر و بن قیس بن مسعود که به راه حج می رفت، برخورد کرد و بدون اینکه ارزش و قداستی را در نظر بگیرد، او و کاروانش را که به سوی خانه خدا می رفتند، غارت کرده آنها را از ادامه مسیر باز داشت.

در کتاب « غارات» ثقفی نیز داستان ضحاک بطور مشابه بازگو شده است.

ه) بسر بن ابی ارطاه

او یکی از خونخوار ترین فرماندهانی بود که معاویه به عراق و حجاز اعزام داشت. او در شمار سران سپاه معاویه در جنگ صفین بود. بسر با همه جسارت و تعصب جاهلیت عربی، از قدم پیش نهادن برای جنگ تن به تن با امام علی (ع) ( همان طور که معاویه به او توصیه کرده بود) سرباز می زد. تا اینکه روزی در ضمن جنگ، ناگاه خود را با امام روبرو دید. به سوی آن حضرت حمله آورد. اما امیر المؤمنین (ع) پیش از آن که اسلحه او فرود آید، ضربتی به وی زد که او را از روی زین بر زمین انداخت ناگزیر این مرد بی حیثیت، به عملی شرم آور و ننگین و دور از مردانگی دست زد. لباس خویش را به کناری زد تا عورتش آشکار شد!! ( همانند عمرو بن عاص) امام بزرگوارانه چشم پوشیده رو گردانید و او را بر حال خود وا گذاشت.

آنگاه که امام امیر المؤمنین، اعمال جنایت بار و خونریزی­های شدید او را در بلاد اسلامی عراق و حجاز شنید او را نفرین کرده فرمود: بارالها از او دینش را باز­ستان و عقلش را هم قبل از مرگ از وی باز­گیر!

دعای امام به هدف اجابت رسید و او قبل از مرگ، عقل خود را از دست داد تا آنجا که به هذیان گویی پرداخت. دائماً فریاد بر می­آورد: شمشیر! شمشیر! سپس به جستجوی آن می­پرداخت. شمشیری چوبین به دستش می­دادند و مشکی پر از باد در برابرش می­نهادند. آنقدر با چوب خود بدان می­نواخت تا اینکه خسته و ملول می­شد. سرانجام در همان دوران معاویه جان سپرد.

طبری می­نویسد: در سال 40 از هجرت، معاویه بسر بن ابی ارطاة را با لشگری به سرزمین­های تحت فرمان امام: فرستاد. او با لشگرش از شام حرکت کرد، تا به مدینه رسید. حمله این مرد خونخوار سخت مردم بی­دفاع آن شهر و افراد باقیمانده انصار را به ترس و وحشت دچار کرد. در اثر حمله، بسیاری از خانه­های شهر مدینه ویران شده، گروه بسیاری بی­خانمان گردیدند. سپس از مدینه بیرون آمده، به سوی یمن رفت. در سرزمین یمن لشگر بسر، به بارو­ بنه عبیدالله بن عباس، والی این سرزمین برخورد کرد که همراه آن دو فرزند خردسال  می­بودند. این مرد بی­رحم و خونخوار، به­دست خود آن دو را سر برید!! البته این تنها جنایت و خونریزی او نبود، بلکه افراد بسیاری از مسلمانان هوادار امام امیر­المؤمنین ( ع) را به قتل رسانید، تنها به گناه دوستی و علاقه نسبت به آن امام بزرگوار!؟[7]

در کتاب­های « غارات»، « تهذیب التهذیب»، « مروج الذهب»، « اغانی» و مورخین دیگر در کتاب­هایشان، داستان بسر را به طر مشابه ذکر کرده­اند که در این مجال، فرصت پرداختن به آنها نیست.

افرادی که بسر در یورش­های وحشیانه­اش به قتل رسانید، تا سی هزار تن بر­شمرده­اند! او حتی گروهی را هم به آتش در ­انداخت و سوزانید[8].

7)حجر بن عدی  

پس از مرگ مغیره، زیاد بن ابیه به حکومت کوفه منصوب گردید. او هم بطور دقیق طبق همان برنامه مشئوم رفتار می­کرد. جریانات پیشین در کوفه تکرار می­گردید (زیاد بد­گویی می­نمود. حجر بن عدی جواب می­داد).

مورخین می­نویسند: روزی سخنرانی و خطبه زیاد بن ابیه بسیار به طول انجامید. حجر هراسان از اینکه وقت نماز به تأخیر نیافتد، فریاد زد: نماز! اما زیاد به فریاد او گوش نسپرد، و به سخنش ادامه داد. دوباره فریاد حجر برخاست و نماز را به یاد آورد. زیاد اعتنایی نمی­کرد. با رسوم هم به همین ترتیب گذشت. سرانجام حجر کفی از ریگ­های زمین برداشته و به سوی زیاد پاشید و برای انجام نماز از جای برخاست. مردم نیز از جای برخاستند. زیاد ناگزیر شد از سخن گفتن دست برداشته و با آنها نماز بگزارد.

پس از تمام شدن نماز فرمان داد: شرطه­ها حجر را بیاورند. اما خویشاوندان حجر ـ قبیله کنده ـ از وی دفاع کرده او را مخفی داشتند؛ لذا مأمورین حکومتی قدرت دستگیری حجر را پیدا نمی­کردند.

زیاد ناگزیر حیله­ای اندیشید و در صحبت با سران قبیله کنده چنین اظهار داشت که ما حجر را امان می­دهیم و او را به نزد معاویه می­فرستیم تا وی درباره­اش تصمیم بگیرد. آنها پذیرفتند. زیاد، حجر و یازده تن از یارانش را زندانی کرد. آنگاه شهادت­نامه­هایی از مردان خود فروخته و مشهور شهر ترتیب داد که حجر و یاران او، خلیفه معاویه!! را ناسزا گفته و مردم را به جنگ با او و اخراج حاکمش دعوت کرده­اند!؟

زیاد مقصران! را با شهادت­نامه به نزد معاویه فرستاد. معاویه دستور داد تا همه آن مردان بزرگ و پاکدامن را در « مرج عذراء» که سرزمینی در اطراف دمشق بود، به حبس کشند. البته زندان تمام یاران حجر دوام نیافت. چند تن از اطرافیان معاویه، درباره کسانی از ایشان شفاعت کرده و وسایل آزادیشان را فراهم ساختند. اما معاویه درباره چند تن باقیمانده تصمیم دیگری گرفت. مأموران معاویه می­بایست آنها را در انتخاب مرگ و لعن کردن و بیزاری جستن از امام امیرالمؤمنین ( ع) آزاد بگذارند!

در اینجا نیز، افراد باقیمانده دو گروه را تشکیل دادند. آنها که در دوستی امام خود سخت پایدار بودند و خدای را در این راه درنظر داشتند، گفتند: نه! ما هرگز به چنین ننگی تن نمی­دهیم!

مأمورین معاویه برای آنها در برابر چشمشان تبرها حفر کردند و کفن­ها آماده ساختند! اما حجر و یارانش بدون هیچ تزلزل از جای بر­خاستند و آخرین شب زندگی خویش را به نماز به پا داشتند. صبحگاهان آنها را برای کشتن پیش آوردند. حجر به مأمورین معاویه گفت: مرا واگذارید که وضویی بسازم و نمازی به جا آورم که من هیچ­گاه وضو نساختم مگر اینکه به دنبال آن نماز گزاردم!؟

اجازه­اش دادند تا نماز بخواند. نمازی نه چندان طولانی خواند. سپس از جا برخاسته گفت: به خدا سوگند! من در طول حیات خویش نمازی سبک­تر و کوتاه­تر از این نماز نگزارده بودم و اگر شما نمی­پنداشتید که من از مرگ می­هراسم، بدون شک، بیش از این نمازم را طول می­دادم. سپس چند لحظه با خدای خویش مناجات کرد.

آنگاه جلاد با شمشیر آخته به سوی او آمد: بدن حجر لرزشی خفیف به خود گرفت. گفتند: تو که فکر می­کردی از مرگ هراسی نداری. از دوستت بیزاری بجو تا جانت خلاصی یابد!

گفت: آخر چگونه من نهراسم، قبری حفر شده و کفنی آماده و شمشیری آخته در برابر خویش مشاهده می­کنم؟ اما اگر از مرگ نیز بهراسم، چیزی که خدایم را بر خشم بیاورد بر زبان جاری نخواهم ساخت!؟

آن مرد پایدار در خدا­پرستی و شش تن از یارانش را به قتل رسانیدند. اما دو تن از یاران حجر، یکی­شان توسط خویشاوندانش نزد معاویه شفاعت شد و او را تبعید کردند و دیگری را نزد معاویه بردند تا از امام بدگویی کند اما او حاضر نشد. آنگاه معاویه فرمان داد که او را به نزد زیاد بن ابیه فرستند و به او نوشت که این مرد را به بدترین شکل به قتل برساند. فرماندار ناجوانمرد و سنگدل معاویه هم، فرمان او را بر چشم نهاد و مرد کوفی را جرم هواخواهی و عشق به امام امیرالمؤمنین ( ع) زنده زنده در گور کرد!![9]

8)امام حسن و سعد­بن ابی وقاص

مسئله خلافت یزید افکار معاویه را به خود مشغول داشته است. او در این راه موانعی می­بیند که امکان عبور از آنها وجود ندارد. بایستی هر کدام را به وسیله­ای از میان برداشت و تا آنجا کوشید که آخرین موانع این راه نیز نابود گردد. از یک طرف حضرت مجتبی ( ع) بسط پیامبر است که بزرگترین شخصیت معنوی و اجتماعی آن روز می­باشد، و از طرف دیگر سعد­بن ابی وقاص است که سرداری بزرگ بوده و یک تن از گروه شش نفری شورای تعیین شده عمر بود و پاره­ای از مسلمانان برای او ارزش قائلند.

« ابوالفرج اصفهانی» مورخ مشهور می­نویسد: « معاویه خواهان بیعت مردم با فرزندش یزید بود، اما در این راه هیچ مانعی بزرگتر از حسن­بن علی ( ع) و سعد­بن ابی وقاص وجود نداشت. وی برای رفع این دو مانع بزرگ پنهانی به ایشان سم خورانید. هر دو به واسطه آن سم از دنیا رفتند.»

مورخین چگونگی کشته شدن سعد را توضیح نداده­اند. همین قدر می­نویسند که او به وسیله سم معاویه به قتل رسید. اما در زمینه شهادت امام مجتبی ( ع) مدارکی چند وجود دارد که تا حدی این حادثه جانگداز را روشن می­کند.

مسعودی می­نویسد: جعده دختر اشعث­بن قیس کندی، با سمی که معاویه در پنهان برای وی فرستاده بود، امام مجتبی را مسموم ساخت. معاویه برای وی پیغام داده بود که اگر تو بتوانی با نقشه­ای مؤثر حسن ( علیه السلام) را به قتل برسانی؛ صد هزار درهم برایت خواهم فرستاد و نیز به ازدواج پسرم یزید در­خواهی آمد. این دو مسئله بود که باعث شد جعده دست بدین کار ننگ­بار بزند.

آنگاه که امام از دنیا رفت، معاویه به پاره­ای از عهد خویش وفا کرد و صد هزار درهم به نزد جعده فرستاد. او پیغام داد که ما زندگانی یزید را دوست داریم، اگر چنین نبود در زمینه ازدواج تو با او که وعده دوم بود، وفای به عهد می­کردیم! یعنی تو همانطور که در هنگام همسری با امام حسن، او را با وعده­ای مسموم ساختی، ممکن است پسر ما را نیز با وعده­ای مسموم کنی[10].

9)دو­حضرمی

عالم نسب شناس ابو جعفر محمد­بن حبیب بغدادی در کتاب « المحبر» نوشته است:

زیاد­بن ابیه، مسلم­بن زیمر حضرمی و عبدالله­بن نجی حضرمی را چند روز در کوفه نزدیک خانه­هایشان به دار آویخته بود و این دو شیعه بودند و این کار به دستور معاویه انجام شده بود. و حسین­بن علی ( ع) این دو را برنامه خود به معاویه، علیه او بر­شمرده است:

« آیا تو دارای پروند سیاه قتل حجر و دوحضرمی نیستی که پسر سمیه به تو نامه نوشت که آن دو بر دین و دیدگاه علی هستند و تو برای او نوشتی: هر کس را بر دین و دیدگاه علی است، بکش و مثله کن؛ پس آن دو را کشت و به دستور تو آن دو را مثله کرد؟!»[11]

10)محمد­بن ابوبکر

از قربانیان پادشاهی مستبدانه معاویه و ذبح­شدگان حکومت ستم پیشه وی، متولد شده در حرم امن خدا و پرورده خاندان عصمت و قداست، محمد­بن ابوبکر است.

معاویه در سال 38، عمرو عاص را با چهار هزار نفر که در میان آنها معاویه­بن حدیج و ابو اعور سلمی بودند، به سوی مصر فرستاد و او را فرماندار مصر کرد پس آنها با محمد­بن ابوبکر ( که فرماندار مصر از حانب علی بود) در مکانی که معروف به « مسنات» است برخورد کرده و جنگیدند تا اینکه کنانة­بن بشر کشته شد، در این هنگام محمد به خاطر تسلیم شدن یارانش و رها کردن وی، فرار کرد؛ پس نزد مردی به نام جبلة­بن مسروق پنهان شد ولی جای او بر ملا شد. آنگاه معاویه­بن حدیج و عمرو عاص او را در پوست خری گذاشتند و او را آتش زدند و این کار در جایی از مصر به نام « کوم شریک» انجام شد. وقتی خبر کشته شدن محمد و یارانش به معاویه رسید، او اظهار شادی و سرور کرد[12].

 

 

 

 

منابع:

1)علامه سید مرتضی عسگری، نقش عائشه در تاریخ اسلام، مرکز فرهنگی انتشاراتی مفید- 1374

2) محمد حسن شفیعی شاهرودی، گزیده­ای جامع از الغدیر علامه امینی، نشر قلم مکنون- قم 1385ه.ش.

 

 

 


[1] . علامه سید مرتضی عسگری- نقش عائشه در تاریخ اسلام» در دوران معاویه ـ ج3ـ ص69 .

[2] . همان، ص 75.

[3] . کلمه قاری در فرهنگ آن روز به کسی گفته می­شد که قرآن را حفظ داشت و با تفسیر آن آشنا بود و سمت رهبری دینی مردم را عهده­دار می­شد. لذا نفوذی فوق­العاده در افکار و عقاید مردم می­توانست داشته باشد.

[4] . همان، ص 85 .

[5] .  محمد حسن شفیعی شاهرودی- گزیده­ای جامع از الغدیر علامه امینی ـ ص 1113.

[6] . (نقش عائشه در تاریخ اسلام) در دوران معاویه ـ ص 90.

[7] . همان ـ ص 105.

[8] . همان، ص 119.

[9] . همان، ص 161.

[10] . همان ـ ص 178.

[11] . گزیده­ای جامع از الغدیر ـ ص 1113.

[12] . همان، ص 1114.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ